داستان
 

روزی چوپانی باگله گوسفنداش ب سبزه زاری رفت تا گوسفنداش چراکنن،همینکه گوسفنداش مشغول چراشدن طوفان سختی گرفت و چندتاازگوسفنداتلف شدن،چوپان ک دیدگوسفنداش مردن شروع ب دادوبیدادوفوش ب خداوندوامامان کرد،درهمین حال بودک مرددانایی ب نزدیکی مردرسیدوازاوپرسیدچراب خداوندفحاشی میکنی؟؟؟؟     مردشروع کردب حرف زدن وماجرارابرایش تعریف کرد،مردداناگفت:خداروشاکرباش ک ازبدبدترنشد......

چوپان کمی فکرکرداماچیزی ازحرف مرد دانامتوجه نشدوب سراغ بقیه گوسفندانش رفتوب خانه بازگشت.

روزبعددوباره چوپان ب همراه گوسفدانش ب علفزاررفت همینکه ب انجارسیدسائقه ای زدوچندگوسفندجان باختن مردچوپان ک ب شدت عصبانی شده بود دوباره ناسزاگفتن ب خدارا شروع کردمرددانا ک چوپان رازیر نظرداشت جلوامدوب اوگفت:بخاطرگوسفندانت ب خالقت ناسزامیگویی؟چوپان ک ب شدت عصبانی بودگفت:اری وهمینطورب ناسزاگفتن ادامه داد،مردداناک بسیار ناراحت شده بودب اوگفت:شاکرباش ک ازبدبدترنشد.....

امامردچوپان اهمیتی ب حرف مردداناندادودست از فحاشی برنداشت وب راهش ادامه داد اودرحالیکه فوش میداد ب طرف خانه اش حرکت کرد ک پایش پیچ خورد وباسرش ب درختی اثابت کردومرد......

مردداناازاینکه چوپان اینگونه و باکفرجان باخته بودبسیارناراحت شدامادیگرکاری ازدستش برنمی امد.

هرچیزی حکمتی داره اما چوپان قصه ما اینونفهمید،اماامیدوارم ک مااینگونه نباشیم وشاکرالطاف یگانه معبودمان باشیم......



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : شنبه 22 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور