داستان
زن ومردی 11سال اززندگی مشترکشان میگذشت امافرزندی نداشتن وب هردری میزدن مشکلشون برطرف نمیشدکم کم ازداشتن بچه ناامیدشده بودن ک خداوندفرزندی ب اوناداداین زوج خیلی خوشحال بودن روزهاوماهاگذشت تا بچه 2 ساله شدی روزمثل همیشه پدراماده میشدتاب محل کارش بره ک متوجه شد بسته داروهاجلوی دست بچشه ب همسرش یاداورشدک داروهاروازاونجابرداره درصورتیکه خودش هم میتونست برداره امااین کارونکردوازمنزل خارج شدزن هم بخاطرکارهای منزل یادش رفت ک داروهاروبرداره وبچه هم تمام قرصاروبخاطررنگهابیرون اوردوخرد مادروقتی متوجه شدک دیگه بچش همه ی داروهاروخرده ومسموم شده بوداوسریعابچشوب بیمارستان انتقال دادامابخاطره دوزه بالای داروهافرزندتاب نیاوردومردوقتی زن باخبرشدک فرزندش مرده ضربه سختی بهش واردشدیادوخاطره بچش واینکه چقدرتلاش کرده بودن تاصاحب بچه بشن واینکه چجوری بایدجواب پدرشومیدادداشت دیونش میکرد....... درهمون حال ازبیمارستان ب همسرش خبرفوت بچه رودادن وپدرسریعاخودشوب بیمارستان رسوند فکرمیکنین ک زنشومقصرشناخت واونوسرزنش کرد؟ اون وقتی وارده بیمارستان شدوصورته اشفته همسرشودیدب سمتش رفت واونودراغوش گرفت وبلندگفت:مثل همیشه دوستت دارم....... مثل روزروشنه ک این زوج بخاطره ازدست دادن فرزندشون عذاب میبینن اماعشق وعلاقه ای ک بهم دارن باعث میشه ک دردشون تسکین پیداکنه.... توزندکی مشکلای زیادی واسمون پیش میادچ خوبه ک همیشه دنبال مقصرنباشیم وب این باوربرسیم ک خداهرکدوم ازبندهاشوبیشتردوست داره بیشترهم امتحان میکنه و مطمئن باشیم امتحاناتش هم سختوطاقت فرساس. امیدوارم توامتحانات قبول شین....

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور