راننده تاکسی...

مسافر تاکسی آهسته روی شونه  راننده زد چون میخواست ازش یه

سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود

که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ

کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ

حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما

بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت

این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر

عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربه ی کوچولو آنقدر تو

رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه

که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال

رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!نیشخندخنده





تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور

داستان کوتاه خنده دار...

مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:


- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.


مردایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس

راحتی کشید وبا تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال

نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از

خیابان رد بشه باز همان صداگفت:


- ایست!
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی ازجلویش رد

شد.بازم نجات پیدا کرد.مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد

مفرشته نگهبان ت هستم. مرد فکری کرد و گفت:


-پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟نیشخندخنده





تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور

یک مشت شکلات...

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و

گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی،

این هم پولش.


بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد

و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر

خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک

مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.


ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که

احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت

می‌کشه گفت: “دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو

بردار”


دخترک پاسخ داد: “عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم،

نمی‌شه شما بهم بدین؟ ”


بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟


و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت

من بزرگتره!مژه





تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور

داستان ضایع شدن یک مرد...

یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن

خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو

به هر کسی نمیده.به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی

گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود

فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته

باشند.

احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام

رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم های

باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده !


بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن !


با خودم گفتم یعنی نظر این کارت پخش کن خوش تیپ و با کلاس راجع

به من چیه ؟! منو تائید می کنه ؟!


کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش

نشسته بود پاک بشه و برق بزنه ! شکمو دادم تو و در عین حال سعی

کردم خودم رو جوری نشون بدم که انگار واسم مهم نیست !


اما دل تو دلم نبود ! یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟!

همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با

لبخندی بهم نگاه کرد و یک کاغذ رنگی طرفم گرفت و گفت : آقای

محترم ! بفرمایید !


قند تو دلم آب شد ! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا

برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو

ندارم ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم

با سر می رفتم توی کیک ! وایستادم و با ذوق تمام به کاغذ نگاه کردم،

فکر می کنید رو کاغذ چی نوشته بود ؟

.
.
.
.
.
.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ! پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و

نیشخندامریکا !





تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور

صبر.........

 

یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی بهونه می گرفت. پیرمرد می گفت:

آروم باش

فرهاد، آروم باش عزیزم! جلوی قفسه ی خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد ..

پیرمرده گفت:

آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.

دَم صندوق پسره چرخ دستی رو

کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت:

فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم

بیرون! من کف بُر شده بودم. بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد

فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش! پیرمرده منو نگاه کرد و گفت: عزیزم، فرهاد اسم مَنه!

.....نوه ام

اسمش سیامکه





تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور

خرید جهنم.....

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار

پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.


فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام

این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و

گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ

را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند

جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.


به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست


بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...!





تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور

توافـق.....

 

روزگاری در اولیـن صبح عروسی ، زن و شوهـری توافق می‌کنند که در را بر روی هیچـکس باز نکنـند .

در همیـن زمان ، پدر و مادرِ پسـر ، زنگِ درِ خانه را به صدا درآوردند . زن و شوهر نگاهی به همدیگـر

انداختند اما چون از قبل توافـق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکـردند.

ساعتی بعد زنـگ خانه دوباره به صدا در‌آمد و این بار ، پدر و مادرِ دختـر پشتِ در بودند.


زن و شوهر نگاهـی به همدیگـر انداختـند .

اشک در چشمانِ زن جمع شده بود و گفـت : نمیـتوانم ببیـنم که پدر و مادرم پشتِ در باشند و در

را به رویشان باز

نکنـم . شوهر مخالفـتی نکرد و در را به رویشان باز کرد .

سالـــها گذشت ... خداونـد به آنها چهار فرزندِ پسر اعطا کرد . سالِ بعد پنجمـین فرزندشان

دختر بود .

پدرِ خانـواده برای تولدِ این فرزند ، بسیار شادی کرد و چند گوسفـند را سر برید و مهمانیِ

مفصلی به راه انداخت .

مردم متعـجبانه از او پرسیدند : علتِ اینـــهمه شادی و مهمانی دادن چیست ؟ همه این شادی و

مهمـانی را برای

تولدِ پسرهایـشان به راه می‌اندازنـد ...


مـرد به سادگی پاسخ داد ؛ " چـــون این همـــان کسی است که در را به روی من باز خواهد

کـــرد "فرشته





تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور

دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه

زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه


دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی

از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...


اون دو تا میرن کوه


در بالای یه صخره کوه


جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن


تصمیم می گیرن داد بزنن


و حرف دلشون رو به کوه بگن :


- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن

…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟


یه نگاهی به هم انداختند


لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ

ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ


در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس

بخونیم ....خندهنیشخند





تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور

یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . پادشاهی بود که یک

دختر داشت . دختر پادشاه خیلی باهوش بود .

یک روز وقتی پادشاه از شکار برگشت ، دخترش را صدا زد و گفت :

-حالا بهت نشان می دهم که چه تیرانداز ماهری هستم .

آن وقت سیبی روی سر خترک گذاشت و با یک تیر آن را انداخت . بعد از

دختر پرسید :

-خب چطور بود؟تیراندازیم خوب بود یا نه؟

دخترک که از غرور پدرش ناراحت شده بود، گفت :

-پدر بر خودت مبال . تو کار مهمی نکردی . کا کار عادت است .

پادشاه از این حرف خیلی عصبانی شد و به وزیر گفت :

-فوری این دختر گستاخ را بکش .

وزیر گفت :

-چشم

 

وزیر دختر را به جنگل برد ، اما دلش نیامد او را بکشد . آن وقت

گوسفندی را سر برید و دستانش را خونی کرد و به نزد پادشاه برگشت

، دخترک را هم در جنگل رها کرد . پادشاه پرسید:

-چه کار کردی؟

وزیر در جواب گفت :

-همان طور که دستور داده بودید او را کشتم .

و اما بشنوید از آن طرف : دختر پادشاه در جنگل رفت و رفت تا یک هیزم

شکن رسید . هیزم شکن پرسید :

-تو تنها توی این جنگل چه کار می کنی؟

دختر با التمس گفت :

-من دختری تنهایم . خواهش می کنم به من کمک کن .

هیزم شکن که مرد مهربانی بود قبول کرد و او را به خانه خود برد . با هم

شام خوردند و خوابیدند . روز بعد دخترک مرواریدی از موهایش درآورد و

به هیزم شکن داد و گفت :

-پدر جان این را بگیر . مال توست . آن را بفروش و با پولش هر چه می

خواهی بخر .

هیزم شکن مروارید را به بازار برد و فروخت و با آن غذا لباس خرید و به

خانه برگشت .

روز بعد دخترک به هیزم شکن گفت :

-برویم کمی در این اطراف بگردیم .

با هم راه افتادند . رفتند و رفتند تا به پای کوهی رسیدند . جای خیلی

قشنگ و خوش و آب و هوایی بود . چشمه ای هم از دل زمین می

جوشید و آبش خنک و زلال بود . دخترک از آن محل خیلی خوشش آمد .

مروارید دیگری داد و گفت :

- برو به نزد پادشاه و این زمین را از او بخر .

هیزم شکن به نزد پادشاه رفت و تقاضای خود را گفت :

-پادشاه آن تکه زمین را که پای کوه است ، به من بفروش .

پادشاه به هیزم شکن نگاه کرد و با خود گفت :

-این هیزم شکن فقیر از کجا پول آورده که می خواهد زمین مرا بخرد .

آن وقت زمین را به او فروخت و پولش را گرفت . هیزم شکن به خانه

برگشت و ماجرا را برای دختر تعریف کرد . دختر مروارید دیگری به او داد و

گفت :

-برو این مروارید را بفروش و با پول آن در اینجا یک قصر بساز که چهل

طبقه داشته باشد .

هیزم  شکن به بازار رفت ، مروارید را فروخت و قصری زیبا که چهل

طبقه داشت ، ساخت .

دختر باز هم به او مرواریدی داد و گفت :

-به بازار برو ویک گاو برایم بخر . گاوی که تازه همین امروز زاییده باشد .

به طرف بازار برو و یک گاو راه افتاد . دخترک فریاد زد :

-یادت نرود . گوساله اش را حتما با خودت بیاور .

هیزم شکن گفت :

چشم.

آن وقت به بازار رفت و گاو وگوساله ای خرید و به خانه بازگشت .

دخترک گوساله را بغل کرد و با خود به طبقه چهلم قصر برد . هیزم شکن

که خیلی تعجب کرده بود ، پرسید :

-دخترم این چه کاری است که می کنی؟

دختر در جواب گفت :

-بعدا خودت همه چیز را خواهی فهمید .

خلاصه ، از فردای آن روز گوساله شیرش را میخورد ، دوباره آن را بر می

داشت و به طبقه چهلم می برد . هیزم شکن هم با حیرت او را نگه می

کرد و چیزی نمی گفت .

پنج سال تمام کار دخترک همین بود . هر روز گوساله را بغل میکرد و

پایین و بالا می برد . حالا دیگر گوساله یک گاو بزرگ شده بود .

یک روز پادشاه در همان جنگل مشغول شکار بود ، دخترک از دور او را دید

، هیزم شکن را صدا زد و گفت :

-پدر جان ، امروز پادشاه در این جنگل مشغول شکار است . به نزد او برو

و او را به اینجا بیاور .

هیزم شکن به نزد پادشاه رفت و گفت :

-ای سلطان مهربان ، امشب مهمان من باش .

پادشاه اول قبول نکرد ، اما وقتی از دور قصر باشکوه هیزم شکن را دید

،تعجب کرد و با خود گفت :

-باید بروم و سر از کار این مرد در بیاورم . این کیست که قصری زیبا تر از

قصر من دارد؟

آن وقت قبول کرد و همراه هیزم شکن را فتاد . وقتی به قصر رسیدند ،

دخترک از آنها به گرمی استقبال کرد و برایشان بهترین غذاها را آورد .

بعد به سراغ گاو رفت ، آن را بغل کرد و پایین آورد . پادشاه از پشت

پنجره او را دید ، دست از خوردن برداشت و با عجله بیرون دوید! هیزم

شکن هم به دنبالش . پادشاه فریاد زد :

واقعا که حیرت انگیز است! من خواب می بینم یا بیدارم؟

بعد رو به هیزم شکن کرد و گفت :

-ای هیزم شکن ، این دختر است یا رستم پهلوان؟ ببین چه نیرویی دارد

این به معجزه ای می ماند .

دخترک گفت :

-ای پادشاه من رستم نیستم ، هیچ معجزه ای هم در کار نیست . کار

کار عادت است .

پادشاه تا این حرف را شنید به یاد دخترش افتاد و اشک از چشمانش

سرازیر شد ، دخترک پرسید :

-چرا گریه می کنی؟

پادشاه تمام ماجرا را تعریف کرد و گفت که چگونه دخترش را به خاطر

همین حرفها به قتل رسانده است . دخترک پرسید :

-اگر وزیر دختر را نکشته باشد ، او را چه کار می کنی؟

پادشاه کمی فکر کرد و گفت :

-اگر این کار را نکشته باشد به او پاداش زیادی خواهم داد .

دخترک گفت :

پس بدان که وزیر دخترت را نکشته است .

پادشاه پرسید :

-راست می گویی ؟

دخترک گفت :

-بله .

پادشاه پرسید :

-تو از کجا می دانی؟

دخترک گفت :

چون من دخترت هستم .

بعد چادر خود را از سر برداشت . پدر او را شناخت و غرق در شادی شد

و گفت :

-خدا را صد مرتبه شکر که تو زنده  و سالمی .

دخترک گفت :

-دیدی پدر . دیدی حق با من بود .

پادشاه گفت :

-بله ، دخترم . حق با تو بود . معلوم شد تو از من عاقلتری .

بعد دخترک و هیزم شکن را به قصر خود برد و سالهای سال به خوبی و

خوشی در کنار هم زندگی کردند . . .

نظر یادتون نرهمژه





تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور

نامه به آقای ایرانسل...

 


سلام آقای ایرانسل!

نوکرتم داداش!

یه چندتا خواهش ازت دارم. جون نَنَت عمل کن بهشون...

من تو مسابقه شرکت نمی کنم! به جون مامانم adsl دارم!

صبح به صبح، ساعت ٧ منو با اس ام اس فروش ویژه بیدار نکن...

شارژه جایزت بخوره تو سرت 1000000 تومان شارژ کنم 100تومن داخل

شبکه هدیه بدی!

موبایل بانک هم نمیخوام!

اینقدر واسه هر چی زرت و زرت و وقت و بی وقت تبریک نگو!

نکن برادره من! نکن پدره من! دِ نکن لعنتی! دِ دهن منو باز نکن آخه...

من تا حالا از شما پیشواز گرفتم؟ بابام گرفته؟ داییم گرفته؟؟؟؟ کی

گرفته؟؟

آخه چی میخواااای از جون من لعنتی که که میگی آهنگ های پیشواز

داغ امروز اینا هستن.

آخه یکی نیست درد منو بشنوه؟؟؟نیشخند





تاريخ : شنبه 2 آذر 1392برچسب:جوککککک,
ارسال توسط علی ابراهیم پور

همه اس ام اس بردباری اس ام اس جدید اس ام اس جملات قصار اس ام اس خیلی جدید اس ام اس خیلی خیلی جدید اس ام اس داغ اس ام اس دلداری اس ام اس دوری اس ام اس دی 2013 اس ام اس دی ماه 91 اس

ام اس دیماه 1391 اس ام اس زیبا اس ام اس زیبا و جالب اس ام اس فلسفی جدید اس ام اس قشنگ اس ام اس معنی دار اس ام اس مفهومی اس ام اس موبایل اس ام اس موفقیت اس ام اس نا امیدی اس ام اس ناب اس ام اس نایاب اس ام اس های احساسی اس ام اس و پیامک جالب اس ام اس و پیامک فلسفی اس ام اس پند آموز اس ام اس کم یاب اس ام اس یاس اف جالب اف دی ماه 91 اف فلسفی اف های جالب بهترین اس ام اس بهمن ماه 91 بهترین اس ام اس ها

 

 

دوستت دارم هدیه ایست که هر قلبی فهم گرفتنش را ندارد !
قیمتی دارد که هر کسی‌ توان پرداختش را ندارد !
جملهٔ کوتاهیست که هر کسی‌ لیاقت شنیدنش را ندارد !
دوستت دارم . . .

گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش تک پرنده عاشقی بودم که میان صدها هزار پرنده بتوانم به قله بلند سرزمین هستی برسم و پرواز کان نغمه سر دهم که من شیدای تو و عاشقانه دوستت دارم . . .


هرچه پیش آمد ، هر اتفاقی افتاد ، فراموش نکن که دوستت داشته ام ، که دوستت دارم و هیچ کس ، هیچ کجا ، هیچ وقت نمی تواند گرمایی که تو به لحظه هایم بخشیدی را تکرار کند . . .


فاصله گفتن دوستت دارم یک لبخند است ، پس یک دنیا لبخند برای تو !


کل دنیا هم هر روز بگویند : دوستم دارند
فایده ندارد . . .
اما دوستت دارم های  تو  چه غوغایی میکند لامصب . . .
روحم را تازه میکند . . .

 



ادامه مطلب...

تاريخ : پنج شنبه 2 آبان 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور
حشره کش خالی‌ کردم تو اتاقم من سر درد گرفتم دارم می‌میرم پشه هه رو آینه اتاقم وایساده داره شاخکاشو مرتب می کنه پشه ها اصل فنلاندن فک کنم (کاملا واقعی) دختره کامپیوتر رو آورده میگه بیزحمت ویندوزش رو عوض کنین ! حالا آماده شده ، اومده میگه اونایی رو که عوض کردین رو بدین ببرم پسرای عزیز براش دعا کنین (کاملا واقعی) یه دختر شمازم از تو کتاب درآورده بهم زنگ زده همین جور الکی گفت اقای حمید (اسم من علی هستش ) گفتم بله بفرمایید گفت چرا دروغ میگی گوشی رو قط کرد (کاملا واقعی) **** خبرنگار رفته تو یه روستا سوال میکنه با یارانه تون چیکار کردین؟ مرده میگه: قبض هامونو پرداخت کردیم، چندتا قسط دادیم، شهریه دانشگاه دخترمو دادیم، یه تراکتور هم خریدیم! تازه یه مقداری هم پس انداز کردیم (خیالی) **** از جلو دبیرستان دخترا رد میشدم کلی دختر جلو در مدرسه بود از جلو در که داشتم رد میشدم یه چیز رفت تو چشم مجبور شدم یه چشم چن بار باز وبسته کنم داشتم به راهم ادامه میدادم که بعد متوجه شدم چن تا دختر دنبالم هستن تا نگاشون میکردم لبخند میزدن و میخندیدن جلوتر که رفتم دیدم ازم دارن فیلم میگیرن میدونستم خوشتیپ هستم اما نه تا این حد بعدش رسیدم به ایستگاه اتوبوس اونا هم اومدن دیدم که یکیشون گفت فیلمش برا منم بلوتوث کن میخام به مامانم نشونش بدم اخه دوس دارم اونم ببینتش یه دست به موهام کشیدم و یه لبخندی زدمو رفتم سمت خونه لباس عوض کنم تا تو افق محو بشم تا به خاطر به دست آوردن من دوستی شون به هم نخوره داشتم لباس عوض میکردم دیدم شلوارم از پشت پاره س دیگه از خجالت از جلو دبیرستان رد نمیشم اخه فیلمم پخش شده تمام باور هام غرق شد امیدم نابود شد دیگه کتاب نمی نویسم افق کجایی بیا به دادم برس (خیالی بودا) *** ایرانسل اس ام اس داده مشترک گرامی ۵۰۰کیلوبایت هدیه ما به شما استفاده اینترنت رایگان ! مدت اعتبار ۳۰ روز !!!! میخواستن شوخی کنن یا نمیفهمن ۵۰۰ کیلوبایت ینی چی یا نمیفهمن اینترنت ینی چی برای دوستم این اس اومده ، با ذوق زنگ زده به من میگه برنده شدم ! فک کرده ۵۰۰ کیلو پسته برنده شده ! (واقعی) *** یه دختر یه شب بهم اس ام اس داد گفت خیلی جیگری الان چن روزه تو افق محو شدم دنبالم نگردین برنمیگردم (کاملا واقعی) **** ﺩﯾﺪﯾﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻤﺎ پسره ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﯿﺮﻩ ﻟﺐ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ دختره تنها اونجا میبینه اینا همش ﭼﺮﺗﻪ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺳﮓ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﮐﺮﺩﻥ (کاملا واقعی) ***

ادامه مطلب...

تاريخ : پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:اس ام اس فاز خنده اس ردیف آخرت خنده اسمس جکی 91 بانک جوک و طنز نوشته بهترین جوک های سال 91 جدیدترین جک های شاخ آذر 91 جمله خنده دار سرکاری جمله های خنده دار اسمسی جوک فوق العاده باحال و تاپ آبان 1392 جوکهای داغ پاییز 92 جک آپدیت و به روز کرکره خنده 9/92 جک آپدیت و داغ 91 جک باحال مشتی ردیف 2012 جک بمب خنده 2012 جک جدید واسه اسمس فرستادن جک مهر 91 خنده بازار پاییزی 91 شاخ ترین و خنده دارترین جکهای سال 1391/8 طنز نوشته های جدید 8/1392 لطیفه مثبت مجاز لطیفه و جملات خیلی باحال منبع جک جدید,,
ارسال توسط علی ابراهیم پور
ارسال توسط علی ابراهیم پور
زن ومردی 11سال اززندگی مشترکشان میگذشت امافرزندی نداشتن وب هردری میزدن مشکلشون برطرف نمیشدکم کم ازداشتن بچه ناامیدشده بودن ک خداوندفرزندی ب اوناداداین زوج خیلی خوشحال بودن روزهاوماهاگذشت تا بچه 2 ساله شدی روزمثل همیشه پدراماده میشدتاب محل کارش بره ک متوجه شد بسته داروهاجلوی دست بچشه ب همسرش یاداورشدک داروهاروازاونجابرداره درصورتیکه خودش هم میتونست برداره امااین کارونکردوازمنزل خارج شدزن هم بخاطرکارهای منزل یادش رفت ک داروهاروبرداره وبچه هم تمام قرصاروبخاطررنگهابیرون اوردوخرد مادروقتی متوجه شدک دیگه بچش همه ی داروهاروخرده ومسموم شده بوداوسریعابچشوب بیمارستان انتقال دادامابخاطره دوزه بالای داروهافرزندتاب نیاوردومردوقتی زن باخبرشدک فرزندش مرده ضربه سختی بهش واردشدیادوخاطره بچش واینکه چقدرتلاش کرده بودن تاصاحب بچه بشن واینکه چجوری بایدجواب پدرشومیدادداشت دیونش میکرد....... درهمون حال ازبیمارستان ب همسرش خبرفوت بچه رودادن وپدرسریعاخودشوب بیمارستان رسوند فکرمیکنین ک زنشومقصرشناخت واونوسرزنش کرد؟ اون وقتی وارده بیمارستان شدوصورته اشفته همسرشودیدب سمتش رفت واونودراغوش گرفت وبلندگفت:مثل همیشه دوستت دارم....... مثل روزروشنه ک این زوج بخاطره ازدست دادن فرزندشون عذاب میبینن اماعشق وعلاقه ای ک بهم دارن باعث میشه ک دردشون تسکین پیداکنه.... توزندکی مشکلای زیادی واسمون پیش میادچ خوبه ک همیشه دنبال مقصرنباشیم وب این باوربرسیم ک خداهرکدوم ازبندهاشوبیشتردوست داره بیشترهم امتحان میکنه و مطمئن باشیم امتحاناتش هم سختوطاقت فرساس. امیدوارم توامتحانات قبول شین....



تاريخ : پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:,
ارسال توسط علی ابراهیم پور
آغــ ــوش مـ ـی خــ ــواهــــ ــــم نـــــ ــه مـــــ ـرد ... نــ ـــه زن ... خدایـــــــ ـــــــــــا زمیــ ـن نــ ـمی آیـ ـی امشـــ ـــب؟!!



تاريخ : یک شنبه 23 تير 1392برچسب:love,
ارسال توسط علی ابراهیم پور